جدول جو
جدول جو

معنی کله شق - جستجوی لغت در جدول جو

کله شق
سرسخت، خودرای، لجوج
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
فرهنگ فارسی عمید
کله شق
(کَلْ لَ / لِ شَق ق / ق)
سخت سر. (ناظم الاطباء). کله شخ. خیره سر و ستیزه کار و مستبد برأی با جهل و نادانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه، یک دنده. مستبد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کله شخ شود، لج کننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کله شق
یک دنده مستبد: پسر کله شقی است، لج کننده
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
فرهنگ لغت هوشیار
کله شق
((کَ لِ شَ))
یک دنده، لجوج
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
فرهنگ فارسی معین
کله شق
خودرای، کله خشک، لجباز، لجوج، مستبد، مستبدالرای، قد، یک دنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کله شق
سرکش، کله شق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کله پز
تصویر کله پز
کسی که کله و پاچۀ گوسفند طبخ می کند و می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله سر
تصویر کله سر
کلمه ای که از حروف اول پنج کلمۀ کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا، ریمیا که در نزد قدما از علوم سرّی بود، ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
(کَلْ لِ نُ دِهْ)
دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ / مِ فُ)
لاف زن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
دهی از دهستان مزدقانچای است که در بخش نوبران شهرستان ساوه واقع است و 395 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خروسلو است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ /لِ خُ)
کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از برهان). کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از آنندراج). مردم سودایی و دیوانه مزاج. (ناظم الاطباء) ، تریاکی. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تریاکی و معتاد به تریاک. (ناظم الاطباء) ، کله شق. یک دنده. (فرهنگ فارسی معین) ، تخم مرغی را نیز گویند که آن را سرازیر گذاشته خشک کرده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ خَ)
در تداول عامه، احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). سخت نادان و مستبد به رأی خویش. احمق و جاهل و لجوج. سخت نادان و احمق ستیهنده. آنکه در عقاید غلط خود پا فشارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم جاهل و یک دنده و مستبد به رأی. کسی که نمی توان روی حرفش حرف زد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
آنکه کله های حیوانات مثل کلۀ گوسفند و مثل آن را پخته می فروخته باشد. (آنندراج). کسی که کله و پاچه و شکنبۀ حیوانات را می پزد و می فروشد. (ناظم الاطباء). آنکه کله و پاچه و شکنبه از حیوانات (مانند گوسفند) را پزد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین). روّاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرا کله پز کرده بی دست و پا
خبر نیست از پا و از سر مرا.
طاهر وحید (از آنندراج).
- امثال:
کله پز برخاست (یا پاشد) سگ جاش نشست، یعنی بدتری جای بدی را گرفت و به مزاح با هر آنکه بعداز برخاستن کسی، بر جای وی نشیند گویند. (امثال و حکم ص 1231)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را به جای پایش گذاشته باشد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). رجوع به کله پا شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
در اصطلاح نجاران، پایه های چفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(؟ سَ)
از شعب طایفۀ عکاشه است که از طوایف هفت لنگ ایل بختیاری است. (از جغرافیای سیاسی کیهان، ص 74)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ کِ)
دهی از دهستان گیلان است که در بخش گیلان شهرستان ایلام واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ شَ)
در تداول عامه، کله شق گویند. سرشخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کله شق شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِشَقْ قی)
یک دندگی. استبداد. (فرهنگ فارسی معین). صفت و چگونگی کله شق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، لجاجت. (فرهنگ فارسی معین). مقاومت بی ادبانه نسبت به بزرگتر یا قوی تر از خود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کله شق شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ پُ تِ)
دهی از دهستان کلیایی است که در بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
دهی از دهستان کیاکلاست که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 410 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دروفرامان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 352 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ سَ)
دهی از دهستان زنجانرود است که در بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
آنکه کله و پاچه و شکنبه از حیوانات (مانند گوسفند) را پزد و فروشد: (مرا کله پز کرده بیدست و پا خبر نیست از پاو از سر مرا)، (طاهر وحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
احمق ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
دیوانه مزاجی، کله شقی، یکدندگی دیوانه مزاج، کله شق یک دنده: (خود رای و کله خشک و بدتر از آن کینه یی و نجوش بود)، تریاکی، تخم مرغی که آنرا سرازیر گذاشته خشک کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله شقی
تصویر کله شقی
یکدندگی، استبداد، لجاجت
فرهنگ لغت هوشیار
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را بجای پایش گذاشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
((~. پَ))
کسی که کله و پاچه و شکنبه گوسفند را می پزد و می فروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
((~. خَ))
احمق، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
((~. خُ))
دیوانه مزاج، کله شق، یک دنده
فرهنگ فارسی معین
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی به شکل چوب چوگان که با آن آتش را در اجاق جا به جا کنند
فرهنگ گویش مازندرانی